ابو علی سینا

ابو علی سینا

(دانشمندی که دانش و فلسفه را در هم آمیخت )

(373-428 هجری قمری)

شیخ الرئیس حجت الحق ابو علی حسین بن عبدالله مشهور به ابن سینا سرآمد دانشمندان و فلاسفة قرن چهارم هجری بود که در روز سوم صفر سال 373 هجری قمری در بخارا بدنیا آمد

گویند هنگامی که نطفة ابو علی سنا منعقد می شد ستارة دنباله داری در آسمان مشاهده گردید. ابو علی در پنج سالگی به همراه خانواده اش به بخارا کوچ کرد او در آنجا به ادامة تحصیل پرداخت و در ده سالگی قرآن را از حفظ کرد و سپس شاگردی ابو عبدالله ناتلی را پیش گرفت و نزد او فقه و فلسفه آموخت.

هوش سرشار بوعلی او را از دیگر شاگردان متمایز می نمود و همین باعث حسادت دیگران گردید . گویند روزی عموی او نزد ابو عبدالله ناتلی رفت و گفت : استاد مگر من به شما کم وجوهات می دهم که پسرم را رها نموده و ابو علی سینا  را شاگرد ممتاز خود نموده اید ؟

استاد گفت : ابوعلی خود استعدادی ذاتی دارد و گر نه من بین شاگردانم تفاوتی قائل نیستم اکنون آنها را امتحان می کنم تا شما صحت گفتارم را دریابید سپس آنها را از کلاس بیرون فرستاد و زیر بالش پسر عموی او یک آجر و زیر بالش ابو علی سینا یک برگ کاغذ گذاشت و آنها را به کلاس فراخواند.

پسر عموی بوعلی بدون هیچ گفتگویی سرجای خود نشست ولی بوعلی بعد از نشستن بر روی بالش گفت : اتفاق عجیبی افتاده است یا زمین بلند شده و یا اینکه سقف کوتاه                    شده است!!

بعد از آن بوعلی به طب روی آورد و در هجده سالگی علوم متداول روزگار خویش را آموخت. در این هنگام امیر سامانی (نوح بن منصور) به بیماری صعب العلاج دجار شده بود که پزشکان از معالجة او ناامید شده بودند بوعلی سینا داوطلب درمان او شد و بعد از آنکه امیر را شفا بخشید اجازه یافت تا از کتابخانة با ارزش او استفاده نماید.

اما از آنجایی که بخت با او یار نبود بعد از فوت امیر سامانی مورد تعرض جانشینان او قرار گرفت و ناچار به « گرگانج» پایتخت خوارزمشاهیان رفت و مدتی در دربار ایشان بود تا اینکه سلطان محمود غزنوی که از شهرت ابو علی سینا مطلع شده بود از او خواست تا به غزنین رفته و در دربار او خدمت نماید. ولی ابو علی سینا نمی خواست در دربار حاکم مستبدی چون محمود غزنوی باشد از رفتن به آنجا خودداری کرد و مورد تعقیب ماموران او قرار گرفت از این رو با دوستش ( ابو سهل مسیحی) به ری گریخت . در این سفر پر خطر دوست ابو علی سینا         ( ابو سهل) در اثر تشنگی و مشکلات راه تلف شد و ابو علی سینا خود به تنهایی به ری رسید.

بعد از این مسافرت طاقت فرسا به گرگان رفت و در آنجا به طبابت پرداخت و کتابهای با ارزشی در آن شهر به یاری یکی از شاگردانش محمد جوزجانی نگاشت. مدتی بعد استاد دوباره به ری بازگشت و در خدمت مجدالدوله دیلمی در آمد.

ابن سینا چندی بعد به قزوین و همدان رفت تا در خدمت شمس الدوله برادر مجدالدوله در آید و او را که مدتها گرفتار بیماری مرموزی بود شفا بخشد. او بعد از چهل سال روز طبابت توانست شمس الدوله را از بیماری نجات بخشیده و وزیر او گردد ولی این وزارت برای حکیم شوم و نحس بود چونکه چندی بعد در سال 405  هجری او را معزول نموده و خانه نشین کردند.

ابوعلی سینا هفت سال مطرود بود ولی در این مدت مطالعات خویش را گسترش داد و به نوشتن پرداخت . چندی بعد پسر شمس الدوله که جانشین پدر شده بود با ابوعلی سینا به مخالفت پرداخت و او را به زندان افکند . اما مدتی بعد از آنجا رهایی یافت و به نزد علاء الدولخ حاکم اصفهان که از دوستانش بود رفت و به وزارت وی برگزیده شد. در دوران وزارت او در اصفهان گویند روزی شیخ الرئیس از راهی می گذشت که در ان چاه کنب به تمیز کردم چاه فاضلابی مشغول بود چاه کن هنگامی که بوعلی سینا را با آن شکوه و جلال مشاهده نمود          بی اختیار این شعر را گفت :

گرامی داشتم ای  نفس از آنت                             که آسان بگذرد بر دل جهانت

ابو علی سینا با شنیدن ای  شعر که کنایه ای  به او بود ناراحت شد و گفت : ای  مرد حقا که خداوند ترا شناخته که شغل کناسی را به تو داده است. حیف از این عمر عزیز و گرانقدر نیست که آنرا در دفع فضولات بیهوده هدر کنی ؟

چاه کن گفت : درست است که تو وزیر سلطان هستی و من کناس ! اما بدان و آگاه باش که اگر انسان روزی اش را با دسترنج خویش بدست آورد بهتر است که با زیر منت دونان رفتن شکم خود را سیر نماید.

به دست آهن تفته کردن خمیر                                 به از دست بر سینه پیش امیر

ابو علی سینا از پاسخ عارفانه و عالمانه چاه کن شرمگین گردید و بدون آنکه دیگر به او چیزی بگوید از آنجا گذشت . چندی بعد دوباره دوران سرگردانی شیخ آغاز گردید و او ناچار از دربار علاء الدوله گریخت و به بغداد رفت تا شاید بتواند در پناه خلفا زندگی راحت و آسوده ای  داشته باشد . هنگامی که خسته و سرگردان در ظهر بغداد به دنبال سر پناهی می گشت در کنار دجله مردی را دید که هم طبابت می کرد و هم گیاهان دارویی می فروخت.

در این هنگام زنی نزد او آمد و احوال بیمارش را گفت تا او برایش دارو بدهد . طبیب دوره گرد پرسید : آیا بیمارت یهودی است ؟ زن گفت : آری ! بعد از آن پرسید : منزل شما در مشرق است .

زن گفت : آری ، مرد دوباره پرسید : آیا بیمارتان امروز ماست خورده است ؟ زن با تعجب پاسخ مثبت داد . بعد از آن مقداری دارو به او داد و او را راهی نمود .

ابوعلی سینا از علم و آگاهی طبیب دوره گرد تعجب کرد و گفت : این اطلاعات را از کجا دریافتی ؟ طبیب گفت : از آنجا که می دانم تو بوعلی سینا هستی ! حکیم با شگفتی پرسید : این را دیگر از کجا فهمیده ای ؟

طبیب دوره گرد گفت : از پارچه زرد رنگی که بر آستینش دوخته بود تا یهودی بودنش آشکار باشد دریافتم که یهودی است . چون یهودی خدمت مسلمان نمی کند دریافتم که بیمارش هم باید یهودی باشد و چون قدری ماست بر لباسش ریخته بود دریافتم که در آن خانه امروز ماست خورده اند و احتمال اینکه بیمار هم خورده باشد بسیار است و چون منزل یهودیان در مشرق بغداد است دانستم که خانه او باید در شرق باشد و از آنجایی که امروز شایع شده بود ابو علی سینا به بغداد گریخته است و از علاقه تو به طبابت و گیاهان دارویی حدس زدم که ممکن است تو بو علی سینا مشهور باشی ! ؟

‌بوعلی بعد از آنکه مدتی در بغداد بود آن شهر را ترک گفت و به همدان مراجعت نمود و چندی بعد در سال 428 هجری قمری در سن پنجاه سالگی به درود حیات گفت. ابو علی سینا از جمله دانشمندان بزرگ ایران و جهان بود که در طب و فلسفه و ریاضی و فقه و نجوم و منطق و ادبیات سرآمد همة اعصار و قرون بود. کتب مشهور او از جمله قانون تا قرن گذشته در دانشگاههای مشهور جهان تدریس می گردید. علاوه بر آن اغلب کتابهای بوعلی سینا به اکثر زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است.

علاوه بر کتاب قانون ، کتاب شفای بوعلی سینا که در طب نگاشته شده و خواص گیاهان دارویی و راه معالجة بیماریها را با استفاده از آنها بیان نموده است شهرت جهانی دارد. سومین کتاب شیخ دانش نامة علایی است که در منطق و حکمت و الهیات نوشته شده است . بعد از آن کتاب اشارات و تنبیهات در فلسفه به زبان عربی است و کتاب مجموع که در فلسفه و حکمت می باشد.

بو علی سینا کتاب لسان العرب را در واژه های عربی به رشتة تحریر در اورد. داستان جالبی را درباره تدوین این کتاب نقل نموده اند که بی مناسبت نمی باشد اینجا بیان گردد.

گویند روزی ابو علی سینا در مجلسی نشسته بود که علمای بزرگ آن عصر در آنجا حاضر بودند. اتفاقاً بین ایشان در باب معنی لغتی اختلاف افتاد. بو علی سینا آنچه را که می دانست بیان داشت اما ابو منصور نامی که از علمای فقه و لغت و فلسفه بود به او گفت : جکیم چیزی را که در آن تبحری نداری نگو . این سخن به بوعلی سینا گران آمد بطوری که او سه سال تمام در علم لغت مطالعه کرد و عاقبت کتاب (تهذیب اللغه) ابو منصور را به طور کامل از حفظ نمود و خود سه جلد کتاب در آن علم تدوین کرد که مجموعة آنها را (لسان العرب) نامید.

سه سال بعد دوباره دانشمندان در آن مجلس حاضر شدند بو علی که هنوز گفتار ابو منصور را از یاد نبرده بود او را مخاطب قرار داد و کتاب لسان العرب خویش را به او داد و گفت : این کتاب را در بیابان یافتم و چون در علم لغت بود مناسب حال تو دانستم و برایت آوردم اکنون نظرت را دربارة آن بیان کن.

ابو منصور آنرا گرفت و بعد از ساعتی بررسی اقرار کرد که از کتاب او کاملتر و نیکوتر است در این هنگام یکی از حضار گفت : این کتاب را خود ابو علی سینا نگاشته است . ابو منصور با شنیدن این سخن شرمنده شد و از حکیم عذرخواهی کرد.

گویند حافظة حکیم شگفت آور بوده است بطوریکه او کتاب شفایش را در کمتر از بیت ماه در هجده جلد به شته تحریر در آورد. شاید یکی از دلایل مهم پیشرفتهای سریع او در علوم و فنون روزگار خویش همین استعداد خارق العاده بوده است. از درمانهای عجیب و شگفت انگیز استاد داستان گاو شدن یکی از شاهزادگان دیلمی است که خانواده اش از بهبود وی عاجز شده و دست به دامان او شده بود.

حکیم پس از ورود به خانة شاهزاده با دیدن هیکل نحیف و نزار او گفت من آمده بودم که این گاو را بکشم ولی هیچکس برای گاو لاغر و بیمار ارزشی قائل نیست باید او را پروار کنید تا من در وقت معین برای کشتنش به اینجا بیایم سپس دستورالعمل هایی برای آن جوان که گرفتار مالیخولیا شده بود صادر کرد و وی را از مرگ حتمی نجات بخشید.

یکی از درمانهای خارق العادة او درمان زنان نامحرم بود که بدون دست زدن به ایشان آنها را معالجه می کرد و وسیله کارش طنابی بود که بدست زن می داد و با همان روش او را مداوا می کرد. گویند تعدادی از اراذل و اوباش برای اینکه سر بسر حکیم بگذارند طناب را به گردن گربه ای بستند بو علی طبق عادت همیشگی نسخه ای نوشت و به آنها داد. آنها با گشودن کاغذ خواندند که ابو علی سینا فرموده تا با شکار چند موش چاق و چله بیماری مریضشان را مرتفع سازند.

یکی از نسخه های کمیاب و دستورات شگفت انگیزی که به وسیلة آن بیمار از مرگ نجات یافت داستان زیر است. گویند روزی بیماری نزد شیخ رفت تا او را درمان کند ولی شیخ با شنیدن آثار و علائم بیماری به او گفت : از من کاری بر نمی آید برو تکلیف طلب کاری و بدهکاری هایت را بده و ثروت خود را بین ورثه خویش تقسیم کن که دیگر عمری برایت باقی نمانده است.

مرد که با شنیدن این کلمات امید خود را به زندگی از دست داده بود به خانه رفت و کارهایی را که حکیم گفته بود انجام داد و بعد از پایان کارهای خود سر به کوه و بیابان گذاشت تا در تنهایی چند روز باقیمانده عمر را سپری کند. روزها در بیابان راه می رفت و شبها در غارها می خوابید تا اینکه شبی در کنار کوه بلندی از شدت خستگی به خواب عمیقی فرو رفت. صبح با صدای زنگولة گوسفندان بیدار شد و با دیدن آنها از چوپان خواست تا قدری شیر به او بدهد. چوپان ظرفی با خود نداشت از این رو به او گفت :  اگر ظرفی داری بده تا آنرا پر از شیر کنم مرد به دنبال کاسه ای  می گشت که چشمش به جمجمه أی افتاد ،  آنرا بر داشت و به چوپان داد. چوپان آنرا پر از شیر کرد و به مرد بیمار داد. بیمار مقداری از شیر را خورد و بقیه را بر روی سنگی گذاشت و برای قضای حاجت دور شد. در این هنگام ماری از پشت تخته سنگ پدیدار گردید و قدری از آن شیر را خورد و دوباره به لانه اش باز گشت مرد بیمار با وجود مشاهدة این صحنه با خود گفت : حتماً قدر از سم مار داخل آن شده بهتر است با خوردن شیر مسموم خود را خلاص نمایم . به همین علت شیر را لاجرعه سرکشید .

بعد از خوردن شیر خواب به سراغش آمد و بعد از ساعتی خوابیدن بیدار شد در حالی که احساس می کرد بهبودی حاصل نموده است. بعد از این ماجرای عجیب او به شهر بازگشت و به نزد حکیم رفت و به او گفت : تو به من گفته بودی که غزل خدا حافظی را بخوانم و منتظر مرگ باشم ولی تاکنون می بینی که صحیح و سالم در برابرت ایستاده ام.

شیخ الرئیس گفت : دوای درد تو شیر بزی بود که باید آنرا در کاسة سر دختری چهارده ساله می ریختند و یک مار سمی آنرا نوشیده و با سم خود مخلوط نموده دوباره به آن بر              می گردانید . میخواستم چنین نسخه أی به تو بدهم ولی مطمئن بودم که نمی توانی آنرا بدست آوری . بیمار داستان پر ماجرایش را برای او تعریف کرد. حکیم گفت : زندگی و مرگ هر انسان در دست پروردگار می باشد به قول شاعر :

گر نگه دار من آن است که من می دانم                              شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

گویند شیخ الرئیس طبع شعر هم داشته و برخی اوقات که حال و حوصله اش خوب بود ابیاتی را می سروده است مثل رباعی زیر که بیشتر به اشعار خیام می ماند و از شکسته نفسی استاد حکایت دارد:

تا بدانجا رسید دانش من                          که بدانم همی که نادانم

گویند روزی ابوعلی سینا در برابر پیشخوان نانوایی ایستاده بود. در این هنگام کودکی خردسال به آنجا آمد و از نانوا خواست تا مقداری ذغال به او بدهد . نانوا با پرخاش به او گفت : پسرک نادان تو که با خود ظرفی نیاورده ای تا من به تو ذغال بدهم.

کودک گفت : مقداری خاکستر در کف دستم بریز و روی آن چند عدد ذغال بگذار . نانوا از زیرکی کودک در شگفت شد و همین کار را کرد. ابو علی سینا در حالیکه از هوش کودک تعجب نموده بود گفت : پسر جان تو کیستی که چنین ذکاوتی داری ؟

پسرک گفت : من کودک یتیمی بیش نیستم و اگر امکانات تحصیل برایم فراهم باشد در آینده دانشمندی خواهم شد همطراز شما (بوعلی سینا) ولی متاسفانه با اینکه امثال من در این مملکت فراوانند ، ولی به علت اینکه توان مالی نداریم نمی توانیم به جایگاهی که                 می خواهیم برسیم.

بو  علی سینا از مفاخر ملی ایران و جهان است که با همان عمر کوتاهی که داشت توانست گنجینة گرانبهایی از علم و دانش را برای انسانها باقی بگذارد. او از جمله معدود دانشمندانی بود که در علوم انسانی و تجربی به پیشرفتهای گرانبهایی نائل گردید . از شاگردان مشهور استاد یکی ابو عبدالله فقیه معصومی را می توان نام برد که نزد او عزت و احرام فراوان داشت بطوریکه حکیم دربارة او گفته بود ابو عبدالله در نزد من چون ارسطو است در نزد افلاطون. 

ابو عبید جوزجانی دیگر شاگرد استاد بود که در سفر و حضر همراه وی بود و او را در تالیف کتب بسیاری چون شفا یاری نموده بود. مقبرة ابو علی سینا در همدان زیارتگاه عشاق علم و دانش است .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد