حافظ شیرازی

حافظ شیرازی

الا ای آهوی وحشی کجایی

الا ای آهوی وحشی کجایی                                مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بیکس                  دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم                            مراد هم بجوییم ار توانیم

که می‌بینم که این دشت مشوش                      چراگاهی ندارد خرم و خوش

که خواهد شد بگویید ای رفیقان                رفیق بیکسان یار غریبان

مگر خضر مبارک پی درآید                          ز یمن همتش کاری گشاید

مگر وقت وفا پروردن آمد                           که فالم لا تذرنی فردا آمد

چنینم هست یاد از پیر دانا                        فراموشم نشد، هرگز همانا

که روزی رهروی در سرزمینی                    به لطفش گفت رندی ره‌نشینی

که ای سالک چه در انبانه داری                 بیا دامی بنه گر دانه داری

جوابش داد گفتا دام دارم                          ولی سیمرغ می‌باید شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش             که از ما بی‌نشان است آشیانش

چو آن سرو روان شد کاروانی                  چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی

مده جام می و پای گل از دست              ولی غافل مباش از دهر سرمست

لب سر چشمه‌ای و طرف جویی              نم اشکی و با خود گفت و گویی

نیاز من چه وزن آرد بدین ساز                  که خورشید غنی شد کیسه پرداز

به یاد رفتگان و دوستداران                         موافق گرد با ابر بهاران

چنان بیرحم زد تیغ جدایی                        که گویی خود نبوده‌ست آشنایی

چو نالان آمدت آب روان پیش                             مدد بخشش از آب دیده‌ی خویش

نکرد آن همدم دیرین مدارا                      مسلمانان مسلمانان خدا را

" حافظ " در بلندای اعتراض و اندرز

انسانهای وارسته اززاویه والای دیدگاه خویش نمی توانند هم نوع و بنی آدم را درپستنای خواسته های نفسانی و حضیض حقارت های حیوانی مشاهده نمایند .

با این تعریف ، فریاد اعتراض لسان الغیب رو به سوی اشرف مخلوقات بازتاب طبیعی روح بزرگ انسانی رسته ازبند است انسانی که صفیرنیوش کنگره عرض گشته و خود را مسئول ابلاغ این صفیربه خلق می داند انسانی که ازغبارراه را تا رسیدن به خورشید پشت سرنهاده و دلش کانون انتشار نور به آفاق گشته است .

بعد از این ، نور به آفاق دهم از دل خویش

که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد

نوع هر ابلاغ مخاطب خاص خود را می طلبد و شعاع  ابلاغ انسانها به یکدیگر بستگی تام به کمال روحی ایشان دارد . یعنی هر چه انسان کامل ترگشت ، مخاطبان وی به موزارات تعدد و کثرت خواهند یافت و آنگاه که ابلاغ گرشخصی یا لقب لسان الغیب باشد طبیعی است که خطاب وی دایره وسیع جهان و جهانیان را شعاع خواهد زد .

در پیامد مطلب مشروح تر درباره رازکلمات بحث خواهد شد اکنون اما جهت آمادگی ذهن بالا شاره باید نوشت رسول مامور ابلاغ است. آن کس که به راز کلمه الله ره یافت مامور ابلاغ کلمه توحید است(پیامبران الهی)؛ و کسانی دیگر که در پرتو رهیافت پیامبران موفق به کشف راز کلماتی دیگر درحیطه همت و استعداد خویش می شوند باید در ابلاغ آن جهد و استقامت می ورزند  . که حافظ نبود بر رسول غیر بلاغ .

و خاستگاه فریادهای خواجه محققا دریافت چنین رازی است و اهتمام عظیم وی بر نجات انسان از یوغ تمام اسارتهای مادی و تعلقات خاکی و دنیوی لازمه این دریافت است. ومی بینیم که تهمتنانه و بی محابا نخست آن را که رفتار و کردارشان تاثیر مستقیم در تربیت خلق دارد( دستگاه حکومتی) و سپس وابستگان و کارگزاران حکومت ( قاضی ، فقیه ، محتسب ، شحنه ، مفتی ، عسس ، واعظ و ... ؛  یعنی آنان که بر عمود این خیمه تکیه کرده اند و زیر چتر آن سایبانی برای حشمتها و عشرتها خود یافته اند)، آنگاه مردم تحت نفوذ ایشان (ملت) را در تمام دیوانش با هشدارهای پیامبرانه به هدایت و رهگشایی می نشیند و چراغ تابان شعرش را که شعله از سوی خورشید سوز دارد کار افزار رهایی خلق از چنگال هر چه جز حق است قرار می دهد و دراین راستا حتی از ملامت نمودن صریح و انتقاد کردن بی شایبه ازخویش نیز مستمسکی عاقلانه می سازد تا پذیرش انتقادش بر مذاق کژراهان، تلخ وتند ننمایند. بدینوسیله با قلمداد کردن خویش در زمره و شمار آنان فریادش را سهل و رسا با قوسی آسمانگیر به گوش همگان از عوام وخواص می رساند .

چه بسیار اتفاق افتاده که لسان الغیب بنا به دلایلی نمی توانسته مستقیما شخص و یا جمع مورد نظرش را به شلاق انتقاد بکشد لاجرم خود را نیز در همان طیف و ردیف گنجانده آنگاه بی ترس از هیچ عقوبتی بدین شیوه بخردانه تازیانه غریوش را برگرده کجتابان خونین نموده است ، بدین گونه فشرده و فسرده بانگ اعتراضش را که از رهیابی به راز کلمات ریشه گرفته دلنشین و گوشنواز در زیر گنبد مینا به یادگار نهاده است.

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری ، همه تزویر می کنند

                        *

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه پشمینه بیانداز و برو

                       *

حافظ این خرقه بینداز، مگر جان ببری

کاتش از خرمن سالوس وکرامت برخاست

                       *

شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش

گربدین فصل و هنر نام کرامات بریم

                     *

نذر و فتوح صومعه در وجه می نهیم

دلق ریا به آب خرابات بر کشیم

ملاقات های حافظ از خویش در صف سیاهکاران آن چنان تواسعی در اشعار وی دارد که وی را مظلومانه می توان متهم و منتسب به اندیشه ملامتی کرد . حال آنکه شمس الدین محمد عراقی است که به اقرار خویش به هیچ بد مطلقا میل نمی کند تا جایی برای ملامتش باشد :

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد ، مصلحت آن است که مطلق نکنیم

دایره انتقاد و اعتراضات حافظ دولت ملت را به شکلی یکسان در بر می گیرد و خواجه همچنان که حکومت و حکومتگزاران را درمد شعاع انتقاد غافل از اعتراض به زاهدان خشک باطن، عابدان سالوس باز، صوفیان غیر صافی، موقوفه خواران ریاکار، که قشر عظیم مردم روزگارش را متشکل شده اند نیست.

با محتسبم عییب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما، در طلب عیش مدام است

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید

من اگر مهر نگاری بگزینم، چه شود؟

قاضی شهر بین که چون لقمه شبهه می خورد

پاردمش داز باد این حیوان خوش علف

بیا که خرقه من گرچه رهن میکده هاست

زمان وقف نبینی به نام من، در می

باده با محتس شهر ننوشی، زنهار

بخودره باده ات و سنگ به جام اندازد

درین صوفی وشان دردی ندیدم

تکه صافی باد عیش درد نوشان

این دلق پوش صومعه، نقد طلب مجوی

یعنی زمفلسان سخن کیمیا مپرس

تورق در دیوان وی ما را به مواد متعدد از عزلهایی خواهد رساند که نیمی از ابیات آن در انتقاد و اعتراض از فرد یا گروهی است که خود نمایند و نمودار فرود و فراز اخلاق اجتماعی و امت اند.

جهت ارایه نمونه درچهار بیت از غزل هشت بیتی زیر شاهد یکی از همین موارد هستیم :

واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند

چون به خلوت می روند ، آن کار دیگر می کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس

توبه فرمایان، چرا خود توبه کمتر می کنند؟

گوئیا باور نمی دارند روز داوری

کاین همه تقلب و دغل در کار داور می کنند؟

یا رب این نو دولتان را بر خر خودشان نشان

کاین همه ناز از غلام ترک واستر می کنند

ملازمت با سلوک و در نتجیه رهیافت به راز کلمات دریافت خواجه را از کل هستی تغییر و تکامل بخشیده و چشمش را در آنچه در پیرامون او می گذرد شعاعی فراسویی داده است. آنچنان که هیچ خطایی را ازهیچ کس در نظرش پوشیده نمی گذارد و لاجرم این مقدار از هشدار واخطار را که در شعر وی می خوانیم درمیان شعرا بویژه غزلسرایان دیگر مشاهده نمی کنیم.

وی نازکانه هر سوی می چمد و آنچه را که مغایر با شئون اسلام و بر خلاف اصول ایمانی و دولت و ملت نظاره می کند صریحا و بدون کتمان و پرده پوشی ابراز می کند و هیچ انسانی فرودست و یا فرادست را نمی یابی که همبر با حافظ لیکن مخاطب نقد و کنکاش وی نباشد.

حافظ نشیب و فرازها را خوب می بیند و خوب تر بیان می کند خوب دیدن لسان الغیب به دلیل چشمی است که از سلوکی چهار ساله به وام ستانده لیکن خوبتر گفتن خوبتر سرودن و از همه اینها برتر به عمیق ترین صورت ممکن القا کردن و رسوب و رخنه دادن کلام دردلها و جهانها همچنان که گفتیم دلیل شگرف دارد دلیل شگفت چون شناخت راز کلمات.

برخورداری از دولت چنین موهبیت است که این ظن را در ذهن توقیت می کند که به راستی آیا حافظ شعرش را در همین دنیا سروده است؟ در همین دنیا کوچک و محدودی که ابعادش را می شناسیم: کار آن چنان عظیم است که تصور انجام آن در کوچکی دنیا درست به مثابه ساختن سفینه ای فضایی در کارگاهی است به مساحت یک اقتاق و چنین است که نیش کلامش نیز نوش می نماید و غریو اعتراضش موسیقی نسیم را تداعی و همرهی می کند و ما را درهر حال و ماقم مقبول و خوشایند واقع می گردد.

همچنان که در سطور پیشین مطلب آمد شناخت راز کلمات است که حافظ را رسول ابلاغ نموده و خاستگاه اعتراضات دلنشین و گوشنواز و قابل پذیرش او گشته است.

شرحی مختصر بر موضوع شناخت راز کلمات کمک شایانی برای جمع بندی مطلب خواهد بود:

هر کلمه دارای معنا مفهوم و تجریدی است در احساس نمودن درد جسمانی یعنی درک معنای کلمه درد حیوان و اسنان مشترک اند و در احساس درد فقر یعنی درک مفهوم کلمه درد تجرید کلمه درد انسان برتر از انسان معمولی متمایز می شود.

حال چنانچه شاعری به درک معنا مفهوم و تجرید کلمه درد جمعا نایل شد در حقیقت به راز این کلمه دست یافته و جان آگاه چنین کلمه ای گشته است در این موقعیت است که القای بار عمومی کلمه به خاطب با مخاطبان هماره با توفیق کامل خواهد بودهمراره با توفیقی حافظانه نیز در چنین شرایطی است که با وجود اختلاف ساختار مفهومی و تفاوت بافت مضمونی هیچ گونه گسل بیانی در معماری کلام خواجه مشاهده نمی گردد و این همه تنها به دلیل آگاهی و ادراک حافظ از راز کلمات است. گویی شناخت راز کلمات حلقه های زنجیره زرینی است که دیار عظیم شعر وی را به هم می بافتد.

باری ... کلمه در عرصه راز است که نهات و پایانی ندارد و بیکرانه است و ما را تا اعماق هستی هر شیی و عنصر و بلندای ارتفاع در هر مجرد و مطلق امتداد و آگاهی می دهد. شاعری که راز کلمات راکشف نمود هماهنند پزشکی است که از راز خواص داروها مطلع است و یقینا مخاطبش را از تنگ نها ها و بن بستهای عینی وحسی رهایی خواهد بخشید.

حافظ چون شاعری عارف و شناسی خداست تواضعش نسبت به مخلوق او بیشتر است و درکشاکش چنین تواضعی طبعا اشراف مخلوقافت پروردگار یعنی انسان را نمی تواند در هیچ کدام از دو موضوع ظالم و مظلوم تماشاگر باشد لاجرم به فریاد اعتراضش بر این هر دو شایسته و سزاوار است.

خاستگاه فریادهای لسان الغیب حضور در چنین پیشگاهی است حضور در ساحت شناخت راز کلمات زیرا آن که راز کلمه را کشف کرد نمی تواند ساکت باشد نمی تواند حنجره اش را امانگاه سکوت سازد.

و " حافظ " شاعری است که راز کلمه هشدار و تنبه را در چرخش ها و چالش های کهکشانی ذهن و دل خوب کشف کرده است  و به راستی که بدون حضور حافظ در صحنه شعر پارسی این پهنه در چنان کاستی ای از فریاد اعتراض اسیر می بود که خوشایند هیچ فکر آزاده و علو جویی نمی توانست باشد . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد